خلاصه من می جنگیدم که که این غیرتشو کمتر کنم واون میجنگید تا من سنگین تر شم...این جنگی بود که همیشه ادامه داشت...

ترم دوم وقتی تموم شد به اتفاق بچه های کلاس یه روزه به عباس آباد رفتیم،پاتوق بچه های IT عباس آباد بود.اون روز منو عزیزم درباره ی آینده خیلی حرف زدیم و جالبترین اتفاق اون روز واسش این بود که برای اولین بار  کنارش ایستادم و عکس گرفتم.من دختر سردی بودم و از اینکه راضی شدم کنارش عکس بگیرم عزیزمو خیلی خوشحال کرده بود و من کم کم احساس و علاقه ام را به پایش می ریختم ...اما اینم بگم که من به خاطرش گرفتاری های زیادی کشیدم از جمله یکی از بچه ها که نمیدونم کی بود راپرتمو به خونوادم داد و گفت که م مدام تو دانشکاه پیش یه پسره غریبه ای می شینم،از اونجایی که این موضوع تو کل خانوادم پخش شده بود و محدودیتها واسه من که خیلی توی خونه اعتبار داشتم منو مدام زیر سوال و حرفای نیش دارشان میبردن و منو محدود کردن این حرفها و محدودیتها واسه من که خیلی توی خونه اعتبار داشتم کوهی از درد و رنج بود که همیشه بعد از شنیدن این حرفها یه ساعت گریه میکردم...خلاصه بدبختی ها داشتن یکی یکی داشتن به سراغمون می اومدن که این تنها اولیش بود و من خودمو باید واسه روزهایی تلخی که در انتظارم بودن و من نمیدونم علتش چیه آماده میکردم.......